
خورشید
بر بام جهان غروب میکند
دست های کودکان اسیر
در چنگال حاکمان درنده خو
چون شعریست بی پایان
در پی مقدمه ای
دهان هایشان
پر از کلمات ناگفته ایست
که بوی
نسترن های وحشی را میدهد
تاریخ کشان کشان
خود را
بر دروازه های اکنون رسانیده
و اما تلخی ۱۹۱۵
همچنان….
چهره اش غرقه در خون است
افکارش
تیغه زنگ زده چاقویی ایست
که پیوندی
با درونی ترین
احساسات و اندیشه های
بشری ندارد
فرهنگ ها و تمدن ها را
زیر پاهای گل آلودش
به نابودی میکشاند
غافل از اینکه
نسل شیران
از میان کوهای قفقاز
به پا خواهند خواست
و سیگال بالهایش را میگستراند
بر گستره سرزمین اهورایی ام.