
دریا به آغوش ساحل پناه میبرد
و از زخمه هایی
که ابرها بی شرمانه
برتن دردمندش میزنند
فریادها سر میدهد
از درد ناممکن هایی
که با دستهای قدرت های
خونین ممکن میشود
بر خود میپیچد
از ماه که شب ها
در بسترش می آرامش
و در گرگ و میش صبحها
او را
در خلوت تنهایی
رها میکند،می نالد
گاه آلوده است
به گناه های بشری
و گاه در خود غرق میکند
جنگها و خونریزی ها را
میبیند که این جهان
شایسته آرامشیست
که در گور
پر خار و علف هستی
ناپدید گشته است