زمان
رودخانه ای بود جاری
در پس سال ها
دست در دستانش
دیوانه وار دنبالش دویدم.
نگاه ها،سنگ هایی بر تن بی روحم
حرف ها
چنگ هایی بر روح خسته ام
سال ها گذشت
انتظار دیدن دوباره اش
چون مرواریدهایی در اقیانوس ها…
آری
لحظه ی تنگ دیدار
حسی مبهم
صدایی نا آشنا
گذشت نمی خواهد آمدنت
نبودنت را
در توهم لحظه های بودنت
در میان سنگینی اشک هایم
پیدایت کردم…
مست آغوشت
در فراق دستانت
بی تاب لحظه های با تو بودن
افسوس
غریبه ای گشته ای
سال هاست که دیگر
قلب یخ زده ام
آتش عشق گذشته را
در قبرستان وجودی اش
دفن کرده…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *