قهوه ای در دست
افکاری در سر
قرص های اعصاب
گرفتار زمانه
اسیر تاریخ
صداقت،در کدامین راه گمشده ای؟
شب ها را بیدار
زیر چادر تیره رنگت
به دنبالش می روم
روزها نقاب بر چهره می زند…
رگ این زمانه ی بی رحم زا خواهم زد.
روحم را عریان،تنهایی را دفن…
همچون عقاب بر فراز ها پرواز خواهم کرد
عطش صداقت را سیراب…
با چمدانی پر از خستگی راه ها
تاریخ را ورق می زنم
در گوشه ای از این دنیای بی رحم
در سکوت مطلق واژگان
از درد سیلی محکم روزگار
آرام آرام جان میسپارم
آتش گر گرفته ی نفرت در وجودم را
سنگسار خواهم کرد…
روزگار…
خواهی گریست
تاوان چهره های اندوهناک
انسات ها را
از تو خواهم گرفت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *