سیزدهم اکتبر سال ۱۹۸۸ در ساعت دو بعد از ظهر دختری چشم به جهان گشود که نامش را آنا نهادند . در جهانی که از دردهای میگرنی اش بخود می پیچید آنا حاصلِ بالا آورده ی دردی بود بی درمان.گویی از بدو تولدش هر لحظه نیروی جاذبه ی بدبختی او را به سوی خود می کشید و کرکس پیر روزگار چنگال غضب آلودش را بر سرنوشتِ او فرو میکرد.

در دنیایی که انسانهایش همچون مترسکهای مسخ شده غرق در امنیتی پوشالی و دلخوش از فردا و آرزوهای خیالی در امروز خویش محو بودند ، آنا در کنار پنجره ی رؤیاهای کودکانه ، چه معصومانه دنیای جدید خود را باور داشت و اینگونه دوران کودکی را سپری کرد و وارد دنیای آدمهای سنگی شد.آنا طعم تلخ کینه و نفرت را در سن ۱۸ سالگی چشید . زمانیکه چارچوب باورهایش فرو ریخت و احساسات پاکِ خود را در میان سیل اشکهای پاک به خاک سپرد . پس از آنذبارها و بارها سنگینی شکستها را بر شانه های نحیف خود تحمل کرد و شبهای بی انتها و پر از کابوسهای نفرت را به امید افق های سپید به صبحِ ناامیدی رساند. روزگار دشمن سرسخت قلبِ بی گناهش بود . چشمانش حرف ها داشت اما زبانش همواره از بیان واقعیتِ دردهای نهفته در جانش عاجز و درمانده بود.و زمانیکه در قلبش آتش فشانی از ترسها و شکستها شروع به فوران کرد به دنیای سرد تنهایی پناه برد و از تمام ربات های آدم نما دور شد. سالها بر این منوال گذشت دردها و عقده های بر دل مانده او را ذره ذره نابود ساخت زمان برایش متوقف شد و ثانیه ها بر صفحه ی ننگینشان او را به تمسخر گرفتند او را که در جوانی پیر و فرسده شده بود.هر روز از میان کوچه هایی عبور میکرد که کودکی و نوجوانی و جوانی اش را در آنها سپری کرده بود ولی در اوج دلتنگی برای خاطرات گذشته ی خویش ، هیچکدام را به یاد نمی آورد و هیچکس را نمی شناخت.. گویی با همه ی دنیا غریبه بود .همچون دروغی بد گلوی واقعیت را می فشرد و از فشارِ غضب لال می گشت و از هجوم خیالات کور اندوه مخلوقِ سرکوب شده را هر لحظه ی جان جهان بی احساس در رحمِ مرگ میانِ ثانیه های فارغ شدن می کشت …آری آنا همچون ریشه های خشکیده ی درختانِ سرد و بی روح شده بود..

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *